بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی خون خوری گر طلب روز ی ننهاده کنی آخر الامر گل کوزه گران خواهی شد حالیا فکر سبوکن که پر از باده کنی گراز آن آدمیانی که بهشتت هوس است عیش باآدمی ای چندپریزاده کنی تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی اجرها باشدت ای خسرو شیرین دهنان گرنگاهی سوی فرهاد دل افتاده کنی کار خود گربه کرم بازگذاری حافظ ای بسا عیش که با بخت خدا داده کنی غزل حافظ و طراوت روح خشکیده وجود خاکی ما بهانه یک تفعل عاشقانه به کتاب روح انگیز حافظ علیه رحمه بود. چه سری در وجود مرد عاشقانه های شیراز بود؟که هنوزهم سروده هایش مرحم دردها ومحرم راز هاست؟عشق... حافظ عاشق وبود به شوق معشوق هزاران آیه وجود عشقش را از بر کرد. عشق یعنی خدا ودیگر هیچ...
آنگاه که عشق می ورزی خدا در هر سو حاضر است وناظر... عشق چشم انسان را بینا میکند روبه تمام زیبایی های آسمانی روبه عظمت کبریایی... خون خوریم گر طلب روزی ننهاده کنیم...پله ها را یک به دو بالا و پایین می کنیم که چه؟ این همه عرق می ریزیم که چه؟که چه شود؟چطور شود این دو روز دنیا؟ می رسد...بخدا...می رسد...! به خودش قسم....خودش وعده داده که می دهد...روزی همه را...نه کم نه زیاد...! می گویی میدانم... پس چرا ؟....چرا اینقدر تلخ میکنی لذت زندگی کردن را؟چرا اصرار داری به چشیدن ذلت مردگی؟...کوتاه بیا...کوتاه بیا...بیخیال آن یک تومنی ناچیز شو... می دهد...می رسد...روزی ات میرسد...فقط کافیست عاشقش باشی... نیستی؟ مهم نیست...مهم نیست....چون او دیوانه وار عاشق توست... کار خود گر به کرم باز گذاری حافظ... رها کن...رهاکن...رهاکن دست این دنیای بی وفا را...رها کن...وگرنه در اوج خوشی در بالای دره بدبختی رهایت میکند... عاشق باش...در این دنیای عاشق کش...تو عاشق باش...آنگاه حس خواهی کرد که بربال یک شاهین تیز پرواز در میان خوشی ها میخندی... خدایا من باهمه کوچکی ام چیزی دارم که تو با تمام بزرگی ات نداری و آن تویی!
می گویند عشق کور است.به تو می گویم که تنها عشق است که بیناست.
چه تفاوت دارد؟شاید بگوییم آخرالامر گل کوزه گران خواهیم شد...فکر یک عشق باشیم و بس...شاید یک عشق حیات عزلی را به حیای ابدی تبدیل کند...
عشق همان نعمتی است که پس از نعت ومنقبت از سوی معشوق در قلب ها جاری میشود...
آن لحظه فقط یک جمله را زمزمه کن...
چه خوبه عاشقی اما فقط باتو...
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |