چه شب ها که خودت را تنها دیدی وچه روزها که در پستوی نهان خانه دلت پنهان شدی وبرای زجرهاورنج هایی که کشیده بودی مظلومانه گریستی وفکرکردی که کسی براحوالت آگاه نیست! چراباورنکردی که عزیزی،ازرگ گردن به تونزدیکتر واز مادر دلسوزتر است؟ چراباورنکردی که رنج های تورا تیمارگری وغصه های تورا مأمن آرامشی هست؟ چرا فکرکردی تنهایی؟ دست مهربانش برسرت بود وسرت بر دامن رحمتش...تو تنها نبودی... اشک برگونه هایت روان بود وداغ مظلومیت دلت را می سوزاند!چقدرناتوان بود زبان تو برای بیان حقیقت وچقدرناتوان بود جسم خاکی تو برای اثبات حق! وتواحساس کردی که چقدرتنها وبی کسی!!؟ امادرتمام آن احوال خدا با و تو درکنارتو بود... اواشک های تورا از گونه هایت برمیچید وتو نمی دیدی! اوزخم دل تورا مرحم میگذاشت وتو نمى فهمیدی! اوپیمانه پیمانه،درجام اندوه وغم تو صبر می ریخت وتو نمیدانستی!خدا زبان تو،عدالت گمشده تو،مونس تو،قاضی تو،ومنتقم رنج های توبود... وتو آنقدر در سوگ بی کسی ات غرق بودی،که نفهمیدی! چرافکر کردی تنهایی؟ خدا درتمام بغض هایت حتی از اشک هم به تو نزدیکتر بود... احساس نکن تنهایی ؛چون او هست!!!
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |